پس از کش و قوس فراوان
و از دست رفتن زمان
و خالی شدن کاه از کاهدان
بیدار شدند حضرات و مسئوالان
سپردند کار را بر کاردان
و چینین بود که ابراهیم در دست گرفت سکان
و شد نماینده ی تربیت بدنی و امور جوانان
از این رو برای دلگرمی و دلخوشی ایشان
قلم فرسوده ایم در این وبلاگ با وجدان
آن فوتبالیست اندر قدیم و اندر حال
حاحب النظر و صاحب القیل و القال
آن سال های دور از شانه
آن که سیب زمینی می برد خانه
آن بولذودر تیم صدف
آن که گذاشته است جانش را بر کف
آن صاحب بروج نورانی
آن که پول در می آورد به آسانی
و نمی کند خرج چندانی
آن معلم حرفه و فن
آن که خوشه می چیند از خرمن
موءَجر الارض الچمنی
حافظ الفوتبال الوطنی
نقل است روزی که از مادر بزاد مرغان هوا در کویردان جمع شدند و صیحه ای از شادی سر دادندی
که صدای آن در رخ بپیچید و همه ی اهل کویردان خبر دار شدندی
وقتی که به سن بلوغ رسیدی تیر کمانی بساختی و دمار از روزگار مرغان در آوردی
پس از طی دوران طفولیت به مکتب خانه ی ملا فرهادی ( خداوند ایشان را حفظ بفرماید) برفت
و سپس به دبستان و راهنمایی و دبیرستان و سر انجام وارد تربیت معلم یزد بشد.
روزی از تربیت معلم به خانه آمد و برادران را بر در خانه بدید که همه در سایه نشستندی و
موی سر و ریششان بسیار بلند شدستی
نزدیک آمد و سلام بکرد و لکن جوابی سماع نکرد
تا این که احوال را جویا گردید و پس از نکوهش فراوان و طعنه های بسیار
وی را گفتند تو که فـِ لله می شوی و به یزد می روی چرا مکینه ریش تراش را باخود می بری؟
نقل است که آن بزرگوار در بخل بدان درجه بود که جز نان خالی نخوردی
و نام کباب و غیر نبردی و از ذکر نام اینها نیز اِبا داشتی، مگر شرح کباب خوردن حسن
و معلمان با او گفتند. پس به حسن نامه
برداشت که «لاف میری بودن میزنی و در خفا با اصحاب، کباب نیممتری میخوری؟!»
حسن ظهر همان کاغذ نوشته :
کباب را دیگران خریدند و همه شریک شدند و از همه پول گرفتند الّا من
و اگر اُشتر .... خود را دید پول از من هم خواهند گرفت!
و چنان شد که بگفت و هنوز که هنوز است پولی بابت کباب
دسته جمعی نداده است.
نقل است که در مناجات پیوسته گفتی:
«الهی! آنرا که پول دادی، چه ندادی و آنرا که پول ندادی، چه دادی؟!»